مجله اینترنتی رمز موفقیت

داستان الهام‌بخش: افسانه سه درخت

مانند خیلی چیزها در زندگی، گفتن آسانتر از عمل کردن است.

این داستان درباره‌ی ایمان و استقامت است.

روزگاری سه درخت در بالای تپه‌ای سربرافراشته بودند. آنها درباره‌ی امیدها و آرزوهایشان گفتگو می‌کردند که…

درخت اول گفت:

امیدوارم روزی از من صندوقچه جواهرات بسازند!!! همه مجذوب زیبایی من خواهند شد!!! مرا پر از طلا، نقره و جواهرات گرانبها خواهند کرد!!! با حکاکی‌های ظریف تزیین خواهم شد و…

سپس درخت دوم گفت:

بدنه‌ی تنومند من!!! کشتی سترگی خواهم شد!!! شاهان و ملکه‌ها را به تمام جهان خواهم برد!!! همه در من احساس امنیت خواهند داشت چون…

در آخر درخت سوم گفت:

و مردم همیشه مرا به یاد خواهند داشت!!! می‌خواهم رشد کنم و بلندترین و صافترین درخت این جنگل باشم!!! آنها به خدا می‌اندیشند و اینکه چقدر به او نزدیک می‌شوم!!!

پس از چندین سال دعا کردن، آرزوهای آنها تبدیل به واقعیت شد، یک گروه چوب‌بر بر سر این درختان آمدند.

درخت اول خوشحال بود، چون می‌دانست که درودگر از او یک صندوقچه جواهرات خواهد ساخت. چوب‌بر گفت: “این درخت به ظاهر تنومند است. فکر می‌کنم بتوانم چوبش را به یک درودگر بفروشم!!!”

وقتیکه درخت اول تحویل درودگر گردید، تبدیل به یک جعبه‌ی خوراک حیوانات شد!!! سپس در یک طویله گذاشته و پر از کاه گردید!!! و این چیزی نبود که درخت برایش شب و روز دعا می‌کرد!!!

و اما درخت دوم، یک چوب‌بر دیگر شروع به قطع کردن آن کرد. درخت دوم خوشحال بود چون می‌دانست در راه تبدیل شدن به یک کشتی بزرگ است. چوب‌بر با خودش گفت: “این درخت تنومند است، می‌توانم آن را به کارگاه کشتی‌سازی بفروشم!!!”

درخت دوم قطعه قطعه شده و تبدیل به قایقهای کوچک ماهیگیری شد!!! پایانش اینگونه بود!!! آرزوی او، کشتی بزرگ برای شاهان و ملکه‌ها بود…

وقتیکه چوب‌بر نزد درخت سوم آمد، درخت بر خود لرزید چون می‌دانست که… اگر او را ببُرند آرزوهایش عملی نخواهند شد!!! چوب‌بر گفت: “چیز خاصی از درختم در ذهن ندارم پس این درخت را بریده و همینجا می‌گذارم!!!”

درخت سوم به قطعات بزرگی تکه تکه شد… و در تاریکی رها گشت!!!

سالها گذشت، و درختها آرزوهایشان را فراموش کردند!!!

سپس یک روز، یک مرد و یک زن وارد آن طویله شدند. زن نوزادی بدنیا آورد و نوزادش را در آن جعبه‌ی خوراک که از کاه پر شده بود و از درخت اول ساخته شده بود، گذاشت!!!

درخت می‌توانست بار سنگین این واقعه را حس کند و دریافت که او گنجینه‌ی بزرگی را در خود جای داده است. آن نوزاد عیسی مسیح بود!!!

سالها بعد، گروهی از مردان سوار قایقی شدند که از درخت دوم ساخته شده بود!!! زمانیکه در آبها سرگردان بودند، طوفان سهمگینی درگرفت و درخت فکر نمی‌کرد آنقدر محکم باشد که بتواند آنها را در امان نگه دارد!!! مرد جوانی برخاست و بانگ برآورد “صلح!!!” و طوفان خاموش شد!!!

در این لحظه، درخت دانست که او شاه شاهان را با خود حمل کرده است. آن مرد جوان عیسی مسیح بود!!!

سرانجام، کسی آمد و درخت سوم را برداشت!!! در خیابانها گردانده شد و مردم آن مرد را مسخره می‌کردند… مردی که آن را می‌گرداند!!!

وقتیکه به جایگاه رسیدند، آن مرد بر درخت میخکوب شد… و بر بلندای تپه‌ای برافراشته شد تا جان بسپارد!!!

وقتیکه روز یکشنبه فرا رسید، درخت دریافت که آنقدر قدرتمند بود که بر نوک تپه استوار بماند… و تا حد ممکن به خدا نزدیک باشد، چون.. مسیح بر رویش مصلوب شده بود!!!

وقتیکه اوضاع بر وفق مرادتان نیست، همیشه بدانید که خداوند نقشه‌ای برایتان دارد!!! اگر به او توکل داشته باشید، پاداشهای بزرگی نصیبتان خواهد شد!!! هرکدام از درختان به مراد خود رسیدند!!! فقط نه به آن شکلی که تصورش را کرده بودند!!! ما همیشه نمی‌دانیم خداوند چه نقشه‌ای برایمان دارد. فقط می‌دانیم که راه او همان راه ما نیست، ولی راه او همیشه بهترین است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.