«تعیین مرزها» مفهومی شکستخورده است — اما راه دیگری برای فکر کردن به مراقبت از خود و دیگران وجود دارد.

تجربهتان ممکن است متفاوت باشد، ستونی مشاورهای است که چارچوبی منحصربهفرد برای فکر کردن به معضلات اخلاقیتان ارائه میدهد. این ستون بر پایه چندارزشیگرایی استوار است — ایدهای که میگوید هر یک از ما ارزشهای متعددی داریم که همگی معتبرند، اما اغلب با یکدیگر در تعارض قرار میگیرند. برای ارسال سؤال، از این فرم ناشناس استفاده کنید. این سؤال این هفته از یکی از خوانندگان است که برای وضوح، خلاصه و ویرایش شده است:
من تنها فرزند والدین مطلقه هستم. هر دوی والدینم به سطوح مختلفی از کمک نیاز دارند. یکیشان بسیار فقیر است و تلاش میکند از پدربزرگ و مادربزرگم مراقبت کند. دیگری سواد کامپیوتری ندارد و زبان اصلیاش انگلیسی نیست. هر زمان که بتوانم، با توجه، پول و زمانم کمک میکنم، چون در نهایت، ما فقط همدیگر را داریم.
این تمایل به کمککاری، به بخشهای دیگری از زندگیام هم سرایت کرده. یکی از بهترین دوستانم در بحران شخصی قرار گرفت و همان روز مجبور به اسبابکشی شد، و من همه چیز را جمع کردم. در ابتدای همهگیری کووید، با ماشین اجارهای به اورژانس رفتم تا به دوست دیگری کمک کنم. مادر مهاجری هست در گوشه خیابان من که هر روز از کنارش رد میشوم و میداند هر چه بتوانم به او میدهم. او در حین کار به من زنگ زده، و هر بار فکر میکنم در آستانه اخراج است، اما فقط برای درخواست مواد غذایی تماس میگیرد.
البته، این همه به قیمت آسیب به خودم تمام میشود. در سالهای اخیر با یک درمانگر سخت کار کردم تا یاد بگیرم «نه» بگویم و مرزها بگذارم — و از درمان فارغالتحصیل شدم!
اما مشکل این است که من نمیخواهم نه بگویم، و وقتی میگویم، فقط به این دلیل است که میدانم اگر بله بگویم، به شیب لغزندهای از مسئولیتپذیری بیشتر میافتم که مال من نیست. این دلیل ناکافی به نظر میرسد برای عدم کمک به دیگران — چیزی که باور دارم مهم است. نه به خاطر دلیل اخلاقی یا مذهبی خاص، یا نگرانی از اینکه آدم بدی باشم. راستش، اهمیتی نمیدهم. اما به شدت به رفاه کسانی که در اطرافم هستند اهمیت میدهم.
ترسم این است که میدانم خواهم داد و داد و داد تا خودم به هیچ تبدیل شوم. هر عمل حفظ خود، مثل توهینی به ایدئالهای خودم به نظر میرسد، اما کینه باز هم جوش میزند چون بیش از حد کشیده شدهام.
عزیز فراتر از مرزها،
تو در درمان سخت کار کردهای (آفرین!) و یاد گرفتهای آن کلمه جادویی («نه») را بگویی. با این حال، در عمق وجودت متقاعد نشدهای که باید بخواهی مرز بگذار. و واقعاً فکر میکنم چیزی واقعی را حس کردهای.
برای روشن شدن، باور دارم حفظ خود به اندازه فداکاری برای خود مهم است — به ویژه برای افرادی مثل من و (از آنچه میگویی) تو، که به عنوان کودکان «والدینشده» بزرگ شدهاید و بر نیازهای دیگران تمرکز داشتهاید.
اما زبان رایج «مرزها» برایت چندان قانعکننده نیست — و دلیل خوبی هم دارد. به ما آموختهاند که «مرز، حد یا لبهای است که تو را از دیگران جدا میکند» — جایی که «من تمام میشوم و تو شروع میشوی»، به نقل از چند درمانگر محبوب. اما اگر مثل من باور داری که ما همه عمیقاً به هم متصل و وابستهایم، و مدام بر واقعیت یکدیگر تأثیر میگذاریم و آن را شکل میدهیم، پس این ایده مرزها ممکن است بیشتر گیجکننده باشد تا روشنکننده. آیا واقعاً میتوان خط تندی بین خودمان و دیگران کشید؟
روانشناسی عامهپسند بیشتر به ما اطمینان میدهد که هرچند مرزها ممکن است خودخواهانه به نظر برسند، اما برعکس هستند: هرچه امروز بیشتر از رفاه خود مراقبت کنی، فردا بیشتر میتوانی به دیگران کمک کنی! اما این دیدگاه عجیبانه ابزاری است: تو را به عنوان وسیلهای برای هدفی میبیند، نه هدفی در خود. این باعث میشود به نظر برسد که اعمال تو فقط زمانی توجیهپذیرند که هدف نهاییشان خدمت به نیازهای دیگران باشد — دقیقاً همان mentalیت «فداکاری برای خود همه چیز است» که مرزها قرار است تو را از آن دور کند.
برای بدتر کردن اوضاع، برخی افراد مفهوم مرزها را تحریف میکنند و از زبان مرزها به عنوان پوششی برای اجتناب استفاده میکنند. همه ما آن دوستی را داریم (یا اینفلوئنسر اینستاگرامی) که هر زمان از او خواسته شود کاری کمی سخت یا ناراحتکننده انجام دهد، میگوید: «نه، من دارم مرز میگذارم!»
تو مینویسی که هر عمل حفظ خود، مثل توهینی به ایدئالهای خودت به نظر میرسد. پاسخ این نیست که از حفظ خود دست بکشی — این رویکرد میتواند واقعاً تو را بکشد. در عوض، به ایدئالی نیاز داری که هم اهمیت حفظ خود را ارج بنهد و هم چشمانداز اخلاقیای ارائه دهد که واقعاً بتوانی به آن باور داشته باشی.
پس اجازه بده تور ایندرا را معرفی کنم، استعاره کلاسیک بودایی که از هند باستان سرچشمه گرفته.
تصور کن توری بیپایان که سراسر کیهان را پوشانده (شبیه تار عنکبوت). در هر گرهای که نخها به هم میرسند، جواهری هست (شبیه قطره شبنم روی تار عنکبوت). و هر جواهر آنقدر درخشان و بازتابنده است که تصویر همه جواهرهای دیگر در کل تور را در خود دارد. یعنی هر جواهر بازتابهای بازتابها را هم در بر میگیرد، و بازتابهای آنها را، و این تا ابد ادامه دارد.
این واقعیت است، به گفته بوداییها. هیچ جواهری به عنوان موجودی جداگانه و مرزی وجود ندارد: یکی را تغییر ده، همه جواهرهای تور هم تغییر میکنند، چون همه همدیگر را بازتاب میدهند. یکی را تغییر ده، همه تغییر میکنند.
ایده اینکه همه چیز مدام همه چیز را بازسازی میکند، آنچه فیلسوفان بودایی «همپدیدآیی وابسته» یا «وابستگی متقابل» یا گاهی «همبودگی» مینامند، اما راستش، نیازی به اصطلاحات پیچیده نداری تا بفهمی. اگر تا به حال صبح زود بیرون رفته باشی و تار عنکبوتی با قطرههای شبنم دیده باشی که هر قطره همه چیز اطرافش را بازتاب میدهد، ایده اصلی را گرفتهای.
فکر میکنم تصور خودت به عنوان بخشی از این تور واقعاً بهت کمک کند. اگر خودت را یکی از جواهرهای تور ببینی، بلافاصله چند چیز را میفهمی. اول، هیچ تمایز تیزی وجود ندارد که «کجا من تمام میشوم و تو شروع میشوی» را مشخص کند. و تو از خودت مراقبت نمیکنی تا فردا بهتر بتوانی از من مراقبت کنی. از خودت مراقبت میکنی چون تو یکی از جواهرهای تور هستی — ذاتاً گرانبهایی! و اگر رفاه خودت را به هم بزنی، یکی از جواهرها را کثیف میکنی، یا بدتر، پارگی در تور ایجاد میکنی!
بله، کثیف کردن جواهر خودت بازتابها را در همه جواهرهای دیگر تغییر میدهد، پس مشکلی است در سطح تأثیر بر دیگران. اما فقط در سطح محلی هم مشکل است: تو در مراقبت از یکی از جواهرها به عنوان چیزی گرانبها شکست خوردهای. پارگی ایجاد کردهای. این اخلاقاً ستودنی نیست.
قبلاً در مورد مفهوم فیلسوف معاصر، سوزان ولف، از «قدیس اخلاقی» نوشتهام — کسی که تلاش میکند همه اعمالش را تا حد ممکن اخلاقی کند. ولف استدلال میکند که این ایدئال بدی است، چون اگر مدام فداکاری برای خود کنی، زندگیات از پروژههای شخصی، روابط و تجربیاتی که یک زندگی خوب را میسازند، خالی میشود.
او مینویسد: «اگر قدیس اخلاقی همه وقتش را صرف غذا دادن به گرسنگان یا درمان بیماران یا جمعآوری پول برای آکسفام کند، لزوماً رمانهای ویکتوریایی نمیخواند، ابوا نمینوازد یا ضربه بکهندش را بهتر نمیکند. زندگیای که هیچیک از این جنبههای ممکن شخصیت در آن توسعه نیافته، ممکن است زندگی عجیبانه بیثمری به نظر برسد.»
واضح است که ولف چنین زندگیای را ناخوشایند میبیند. اما سؤال تو مرا واداشت بپرسم: دقیقاً چه چیزی آن را اینقدر ناخوشایند میکند؟ چرا واقعاً به ولف — و من — حس بدی میدهد؟
استدلال میکنم که چون کسی که بیش از حد بر دادن به دیگران تمرکز دارد، برخی از هدایای بزرگ زندگی را رد میکند. زندگی مدام هدایایی به ما عرضه میکند. طعم یک غذای فوقالعاده خوب. لذت حرکت بدن روی صحنه رقص. صمیمیتی که در گفتگوی نیمهشب با دوستی حس میکنی. سایه خاص، خوشمزه و درخشان سبز که زیر برگها وقتی خورشید ساعت چهار از میان آنها میتابد، میبینی.
وقتی کسی هدیهای به تو میدهد — همانطور که زندگی فقط با دادن بدنی سالم و ذهنی زیبا و سیارهای شگفتانگیز به تو هدیه میدهد — کار gracious این است که آن را بپذیری و لذت ببری.
و وقتی جواهرهای تور ایندرا را تصور میکنم، فکر میکنم درخشش واقعی جواهرها از غرق شدن در نور همه این هدایا میآید. اگر اجازه ندهی این چیزها را تجربه کنی و بچشی و احساس خوبی، خوشحالی و رضایت کنی، مشکوکم که خودت را کدر میکنی. این تور را بهتر نمیکند. از آن کم میکند.
البته، مراقبت از رفاه دیگران خودش میتواند بسیار رضایتبخش باشد. اما مشکل وقتی وارد میشود که اجازه دهی این کار همه چیز دیگر را تحتالشعاع قرار دهد و در نهایت رفاه خودت را لکهدار کند. زبانی که برای توصیف وضعیت فعلیات استفاده میکنی — «ترسم این است که میدانم خواهم داد و داد و داد تا خودم به هیچ تبدیل شوم» و «کینه باز هم جوش میزند چون بیش از حد کشیده شدهام» — به من میگوید که بیش از حد انرژیات را صرف مراقبت از دیگران میکنی و نه کافی برای مراقبت از خودت.
احساس ترس و کینه در حالی که «بخشش» یا «خدمت» یا «کمک» به دیگران عرضه میکنی، واقعاً در رابطه درست با دیگران بودن نیست — این شکلی رایج از شهادت است که دینامیک سلسلهمراتبی بین «دهنده» رنجکشیده و «گیرنده» منفعل ایجاد میکند. جایگزین این است که افقی بمانی، فکر کنی «من جواهری در تور هستم، تو جواهری در تور، و هر چه بتوانم بدون آسیب به رفاه خودم عرضه میکنم — بدون پاره کردن بخش خودم از تور.»
پس، عزیز خواننده، با یافتن آن تعادل بازی کن. وقتی پیدایش کردی، میدانی چون احساس کینه نمیکنی — فقط احساس اتصال محکم به دیگران میکنی، و میدرخشی.