توسط رچل اویف

عکس توسط کریستوفر اندرسون / ویفولک
وقتی اولیور ساکس در سپتامبر ۱۹۶۵ به شهر نیویورک رسید، کت و شلوار رنگ کرهای میپوشید که به او یاد آفتاب میداد. او تازه یک هفتهٔ عاشقانه در اروپا را با مردی به نام جنئو وینچِه سپری کرده بود و خود را میدید که بیش از حد سریع میچرخد و از خوشحالی پر میشود. “خون من شَمپین است”، او نوشت. نامهای که وینچِه برای او نوشته بود، تمام روز در جیبش نگه میداشت و احساس میکرد صفحههای آن میدرخشند. ساکس برای کار بهعنوان پژوهشگر نورولوژی در کالج پزشکی آلبرت اینشتین، در برانکس، به نیویورک مهاجرت کرده بود و همکارش مشاهده کرد که او “روی هوا میچرخد”. هر صبح کفشهایش را بهدقت صیقلی میکرد و ریشتراش میکرد. او روسای خود را میستود. “من مثل یک فانوس دریایی در همهٔ جهتها میتابم”، او به وینچِه نوشت.
ساکس سی و دو سال داشت و به وینچِه گفت که این اولین رابطهٔ عاشقانهٔ اوست که هم جسمی و هم متقابل است. او احساس میکرد بخشی از «یک جهان دو نفره» است، برای اولین بار جهان را میبیند — “آن را واضح میبیند و بهتمامی میبیند”. او در کنار اسکانهای حملونقل در رودخانه هادسون، جایی که مردان همجنسگرا بهدنبال لذت میگشتند، قدم میزد؛ در دست یک دفترچه که آن را همانند دفتر روزانه و همانند نامهٔ بیپایانی به وینچِه میدانست. “تماشای زندگی با چشمهای یک همجنسگرا بزرگترین چیز در جهان است”، وینچِه روزی به ساکس گفته بود.
مادر ساکس، جراح در لندن، در دوران نوجوانی او او را همجنسگرا میپنداشت. او اعلام کرد که همجنسگرایی “انحرافی فجیع” است و از عبارت “آلای روده” استفاده کرد و به او گفت که ای کاش هرگز به دنیا نیامده بود. پس از آن دیگر درباره این موضوع صحبت نکردند. ساکس به آمریکا مهاجرت کرد — اول به کالیفرنیا و سپس پس از پنج سال به نیویورک — زیرا همانطور که در دفترچهاش نوشت، “آزادی جنسی و اخلاقی” میخواستم که احساس میکرد در انگلستان هرگز نمیتوانم به دست آورم. آن پاییز، در یوم کیپور، او تصمیم گرفت بهجای رفتن به کنیسه برای اعتراف به “محدودهٔ کامل گناه بشری”، آیینی که از کودکی با آن رشد کرده بود، شب را در یک بار بگذراند و چند آبجو بنوشد. “چیزی که میخواهم بگویم، جنئو، این است که الآن دربارهٔ خودم احساس متفاوتی دارم و بنابراین دربارهٔ همجنسگرایی بهطور کلی”، او نوشت. “از خمیدگی، عذرخواهیها و آرزوهای پاکدست برای این که ‘عادی’ باشم خستهام.” (بنیاد اولیور ساکس مکاتبات و سایر اسناد او را در اختیارم قرار داد، بههمراه چهار دههٔ دفترچهنویسی — بسیاری از آنها پس از نوشتناش خوانده نشده بودند.)
در اوایل اکتبر، ساکس دو نامه برای وینچِه ارسال کرد، اما یک هفته بدون دریافت پاسخ سپری شد. ساکس از همکارانش خواست تا صندوقنامههایشان را جستجو کنند، در صورتی که نامه در قسمتی نادرست قرار گرفته باشد. اما پس از چند روز، دیگر به توجیههای ساده بسنده نکرد. او شروع به پوشیدن لباسهای نامرتب کرد. دیگر به موقع به کار نمیآمد. با مجموعهای از مردانی که او را منزجر میکردند، رابطهٔ جنسی داشت.
پس از دو هفته، وینچِه که در برلین زندگی میکرد، نامهای برای عذرخواهی بابت تأخیر در پاسخ و تکرار عشقاش ارسال کرد. او توضیح داد که آنقدر در فکر ساکس مشغول بود که حس میکرد در یک “Klaudur” زندگی میکند، واژهای آلمانی که وینچِه آن را “سلول روحانی” تعریف کرده بود. بهنظر میرسد او این واژه را بهصورت نادرست Klausur نوشته است، که به معنای یک فضای محصور در صومعه است، اما ساکس بهکار بردن واژهٔ اشتباه را ادامه داد و بهآن وسوسه شد. “این واژه در پیوندهای وحشتناک منشعب میشود”، او به وینچِه نوشت. “بستن یک در. Klaudur، فوبیای فضا بسته، حس بسته شدن درون.” ساکس مدتها احساس میکرد که در یک سلول زندگی میکند، بدون توانایی برقراری ارتباط انسانی، و این واژه بهنظر میرسید همهٔ چیزی باشد که برای تأیید وضعیت نهاییاش کافی است. معنای این واژه از “سلول روحانی” به “قفس روانپریش” تغییر یافت.

کاریکاتور توسط لیانا فینک
صمیمیتی که ساکس با هیجان جشن میگرفت، اکنون بهنظر میرسید تقلبی باشد، یک “folie à deux” — توهم دو نفره. شکهای او برای یک ماه شدت یافت، سپس رابطه را قطع کرد. “من باید تو را از درون خود بیرون بکشم، چون جرأت دخالت ندارم”، به وینچِه گفت، توضیح داد که به سختی به یاد میآورد چهرهاش چگونه بود یا صدای صدا او چگونه مینشنید. “امیدوارم دیگر به اینگونه فریب نخورم، و برعکس، توان و وضوح ذهنی داشته باشم تا هر رابطهٔ مشابهی را از ابتدا بیماریوار درک کنم و از رشد ناعاقلانهٔ آن جلوگیری کنم.”
دو ماه پس از آن، ساکس خود را “در مسیر لغزندهٔ ترشحگریزی، ناخشنودی، عدم توانایی در یافتن دوستان، عدم توانایی در داشتن رابطهٔ جنسی، و غیره… به سمت خودکشی در یک آپارتمان نیویورکی در سن ۳۲ سالگی” حس کرد. او مقادیر هنگفتی آمفتامین مصرف کرد تا جایی که توهم دید. یکی از دوستان خانوادگی، روانپزشکی که با آنا فروید کار میکرد، او را به یافتن یک روانکاو تشویق کرد. او به ساکس نوشت که همجنسگرایی “یک پدیدهٔ بسیار ‘دوم’ است”: او به مردان جذب میشود بهعنوان “جایگزینی برای عدم قطعیتهای مربوط به اینکه چه یا چه کسی را میتوانستید بهجز بهعنوان ‘آئیدهآلسازی’ از خود دوست داشته باشید”. چند هفته پس از آن، او درمان را با لئونارد شنگولد، روانپزشکی جوان که عمیقاً در فرهنگ روانکاوی منهتن غوطهور بود، آغاز کرد. “فکر میکنم او بسیار توانمند است و حداقل شهرت محلی قابلتوجهی دارد”، ساکس به والدینش نوشت که به پرداخت هزینهٔ جلسات سه بار در هفته کمک میکردند.
ساکس در آن زمان آرزوهای بزرگی اما مبهم داشت: میخواست رماننویس شود، اما همچنین میخواست “گالیله درونی” باشد، این را به یک مربی گفت، و معادل نورولوژیکی “تفسیر رؤیاها” زیگموند فروید را بنویسد. او در بخشهای بیمارستان با بیماران مزمن و سالخورده کار میکرد که بهصورت انبار شده و نادیده گرفتهشده بودند و چشماندازهایش در زمینه پزشکی دانشگاهی تاریک بهنظر میرسید. “آیا اخیراً چیزی منتشر کردهای؟” پدرش در سال ۱۹۶۸ برای او نوشت. “یا بهطور شخصیتی قادر به انجام این کار نیستی؟”
وقتی ساکس درمان را آغاز کرد، “شکایت اولیه و نهایی من از ثبات — احساسی از عدم پیشرفت”، او در دفترچهاش نوشت. او شنگولد را “مانند یک ماشین تحلیلی” میدید. اما بهتدریج ساکس احساس کرد که “او را دوست دارم و به او نیاز دارم؛ اینکه به او نیاز دارم — و دوستش دارم”. او برنامهریزی کرده بود تنها چند سال در شهر نیویورک بماند، اما بازگشتش به انگلستان را بهدلیل رسیدن به “نقطهٔ قابلپایان در تحلیلش” به تعویق میاندازید. شنگولد، که در نهایت ده کتاب دربارهٔ روانکاوی منتشر کرد، نوشت که درمان نیاز به “دورهٔ طولانیای از کار کردن بر روی مشکلات” دارد — اصطلاحی که او تعریف کرد بهعنوان “نیاز به تکرار مکرر تضادهای عاطفی در زندگی” تا زمانیکه بیمار “آزادی داشته باشد تا آنچه احساس میشود را بهخود اختصاص دهد”.
ساکس به مدت نیمقرن شنگولد را میدید. در این زمان، ساکس به یکی از برجستهترین نورولوژیستهای جهان تبدیل شد و بهنوعی پدر مؤسس علوم انسانی پزشکی — رشتهای که در دهه هفتاد شکل گرفت و بهپیوندی میان شفا و روایتگری میپرداخت. اما آزادی که تحلیل شنگولد وعده میداد، دستنیافتنی ماند. پس از وینچِه، ساکس برای چهلو‑چهار سال رابطهٔ دیگری نداشت. بهنظر میرسید که او “کار کردن بر روی مشکلات” را از فاصله انجام میداد — بارها و بارها، تضادهای روانیاش را بر زندگی بیماران خود میانداخت. او به آنها “قابلیتهای خودم، و برخی از من خیالات نیز میداد”، او در دفترچهاش نوشت. “من نسخههای نمادین از خودم مینویسم.”
در طول دورهٔ کارآموزی نورولوژی ساکس در سانفرانسیکو، دوست دوران کودکیاش، اریک کورن، او را هشدار داد که ساکنان بیمارستان میتوانند حس کنند او همجنسگراست. “بهخدایا، احتیاطی را که به نظر تو بیش از حد میآید، اعمال کن”، کورن در سال ۱۹۶۱ نوشت. “زندگیات را بخشبخش کن. ردپاهایت را مخفی کن. مهمانان نادرست را به بیمارستان نیاور، یا نام و آدرسات را در فهرست نادرست ثبت نکن.” او ساکس را تشویق کرد تا کتاب “همجنسگرایی: بیماری یا شیوهٔ زندگی؟” را بخواند، کتابی پرفروش نوشته ادموند برگلر که استدلال میکرد همجنسگرایی “بیماریای بهاندازه دردناک، ناخوشایند و ناتوانکننده همانند هر بیماری جدی دیگری” است، اما میتواند توسط روانکاوی درمان شود. “این کتاب پر از علاقه است”، کورن نوشت. “او ادعا میکند که توانایی ۱۰۰٪ “درمان” (اصطلاحی که برای تحریک استفاده میکند) وجود دارد که شاید قابل بررسی باشد.”
فروید همجنسگرایی را بهعنوان یک گویش نسبتاً عادی از رفتار انسانی توصیف کرد، اما وقتی روانکاوی به ایالات متحده در سالهای پساز جنگ جهانی دوم آمد، هوموفوبیا جان تازهای گرفت. مورخ داگمار هرزوگ توضیح داد که در آمریکا “بازآفرینی روانکاوی و بازآفرینی هوموفوبیا دست در دست هم پیش رفت”. در مواجهه با مردانی که عشق به دیگر مردان را ادامه میدادند، تحلیلگران آمریکایی معمولاً تجویز “عزومت” را بهعنوان راهحل موقت پیشنهاد میکردند. در خاطرهنویسی مورخ مارتین دوبِرمان با عنوان “درمانها”، او مینویسد که روانکاواش به او دستور داد تا “در پرده بپوشد”—بهصورت عازم بهعزومت—تا بتواند از تمایلش به مردان درمان شود. دوبِرمان این شرایط را پذیرفت. بهترین چیزی که او میتوانست بهدست آورد، “سوبلیمیشن” بود: بهجای لذت بردن از یک “زندگی عاطفی”، او میخواست “سهمی در فرهنگ عمومی داشته باشد که برای او عملاً مسدود شده بود”. ساکس که تا هشتاد سالگی خودش را مخفی نگه داشته بود، نیز این مسیر را دنبال کرد.
در دفتر کار شنگولد در آپر ایست ساید، پرترههای چارلز دیکنز، ویلیام شکسپیر و زیگمان فروید به دیوارها آویزان بودند. همانند ساکس، او نیز از یک خانوادهٔ یهودی ادبی میآمد. او بهنظر میرسید که بهطور عمیقی با زندگی خلاقانه ساکس همنوا باشد، که بهصورت جریانهای خوشحالی الهامبخش ادبی بههمراهی ماههای بیکاری و افسردگی ظاهر میشد. “بهترین کاری که میتوانی انجام بده این است که لذت ببری و کار کنی — این قدرت ذهن توست که حیاتی است”، شنگولد نوشت وقتی ساکس با خانوادهاش در انگلستان بازدید میکرد. ساکس در دفترچهاش نوشت که خواب دیده بود شنگولد میگوید: “اولیور احترام به خود بهدرستی ندارد؛ او هرگز خود را بهدرستی ارج نهند یا ارج دیگران به او را بهدرستی ارزیابی نکرده است. اما بهطرز خود، او بهسان آودن کمتکنی نیست.” ساکس بیدار شد که از خجالت و لذت سرخ شد.

عکس توسط لوول هاندلر
بهجای بسیاری از همعصرانش، شنگولد متفکر ایدئولوژیک نبود، اما هنوز تحت تأثیر مدهای روانکاوی بود. در بازتابی از اینکه چگونه ممکن است او زندگی بهعنوان یک مرد همجنسگرا را در آن زمان میدید، دختر شنگولد، نینا، به من گفت: “نمیدانم این درّ که پدر لزوماً باز بود، وجود داشت یا نه.” در چند کتاب و مقاله، شنگولد، خوانندهٔ پرکار ادبیات غربی، سعی کرد فرایند تبدیل درگیریهای مردم مشکلدار به هنر را درک کند. در کتاب ۱۹۸۸ خود بهنام “الههای در آسمان: مشاهدات بر آنالیتیک و دفاع”، شنگولد دربارهٔ اهمیت تبدیل “تمایلات آنال‑سادیستیک” — او مقعد را بهعنوان استعارهای برای امیال اولیه و خطرناک بهکار میبرد — به “ساختی سازگار و خلاق” نوشت. وقتی ساکس کتاب را خواند، در دفترچهاش نوشت که این کتاب “احساس میکردم که در “آنالیتیک” گم شدم (هرچه که این بهمعنی باشد).”
پیش از وینچِه، ساکس عاشق مردی به نام مل ارپلینگ بود که یک بار به او گفت، ساکس نوشت، که “جنسیتش جریان میداد، از هر سوراخی سرریز میشد، من زنده و پرانرژی با جنسیت بودم (یک روش مثبت‑ستودنی برای بیان)، اما همچنین بوی ناخوشایند و سمی داشت”. (ارپلینگ که با زنی ازدواج کرد، هرگز اجازه نداد رابطهاش با ساکس جنسی شود.) در سالهای اولیهٔ درمان خود، در اواخر دهه شصت، ساکس تصمیم گرفت که هر دو، مواد مخدر و رابطهٔ جنسی را ترک کند. شنگولد شاید بهطور مستقیم تکثیر تکهداریاش را تشویق نکند، اما ممکن است بپذیرد که امتناع جنسی میتواند برای مدتی مفید باشد. ریچارد ایسِی، اولین عضو آشکاراً همجنسگرا در انجمن روانکاوی آمریکا، گفت که در دهه هفتاد، او “منطقی میدانست که بلوغ و سلامت روانی نیازمند سوبلیمیشن هیجان جنسی در کار است”. ساکس به دوستی گفت: “شنگولد دوست دارد نقل قول از فلوبر، “ذهن هم ایستگاههای خود را دارد” را بیاورد.”
برای ساکس، نوشتن تقریباً شبیه به یک فعل فیزیولوژیکی بود، مانند عرق کردن — واکنش غیرارادی به محرکها. او بهطور معمول یک دفتر تمامنگاه را در دو روز پر میکرد. “آیا باید سپس قلمم را بگذارم، دفترچه بیپایانم (زیرا این تنها بخش کوچکی از دفترچهای است که تمام طول عمرم نگه داشتهام)”، او پرسید، “و بهجای آن “شروع به زندگی” کنم؟” پاسخ تقریباً همیشه “نه” بود. گاهی ساکس، که در نهایت شانزده کتاب منتشر کرد، بهصورت مستمر در دفترچهاش بهمدت شش ساعت مینوشت. حتی وقتی که ماشینش را میرانید، هنوز مینوشت — یک ضبطکننده صوتی راهاندازی میکرد تا بتواند افکارش را ادامه دهد، که بهطور منظم توسط ترافیک یا یک چرخش اشتباه قطع میشد. “روشن کردن از طریق منهتن یک روز در سال ۱۹۷۵، او فکر کرد که کمدهایش، پر از صفحات نوشتار، شبیه یک “قبر باز شده” است.”
تا اواخر دهه شصت، ساکس میگفت که “تقریباً مانند راهب در زهد و وقف به کار خود شدهام”. او برآورد که سالانه یک میلیون و نیم کلمه مینویسد. وقتی که در نیمهٔ شب با یک نعوظ بیدار میشد، آلتش را با گذاشتن در ژلهٔ نارنجی خنک میکرد. او به ارپلینگ گفت: “تا حدودی خودم را بهعنوان یک تکهدار و یک ناتوان میپذیرم، اما تا حدودی — و این شگفتی سوبلیمیشن است — میتوانم احساسات اروتیک خود را بهسایر انواع عشق تبدیل کنم — عشق به بیمارانم، کارم، هنر، فکر”. او توضیح داد: “از مردم فاصله میگیرم، همیشه مودبانه رفتار میکنم، هرگز نزدیک نمیشوم. برای من (شاید برای تو هم) تقریباً هیچ فضایی، فضایی اخلاقی وجود ندارد.”
“من باید برخی اعترافات سخت داشته باشم — اگر نه بهصورت عمومی، حداقل به شنگولد و به خودم”، ساکس در دفترچهاش در سال ۱۹۸۵ نوشت. تا آن زمان، او چهار کتاب منتشر کرده بود — “میگرن”، “بیداریها”، “پایی که میتوان روی آن ایستاد” و “مردی که همسرش را با کلاهی اشتباه میگرفت” — که باعث شد او بهعنوان “استاد مدرن ما در مطالعات موردی” شناخته شود، همانطور که تایمز بیان کرد. او آنچه را که “دانش شبیهبهرنگپریده، انتزاعی” مینامید، رد کرد و پزشکی را بهطرفی عمی