
نوشتن یک رمان کار تنهایی است، کاری که هزاران ساعت سکوت و خلوت میطلبد. یا حداقل من قبلاً اینطور فکر میکردم. در سالهای پس از همهگیری، شروع کردم به ملاقات با چهار نویسنده دیگر — جید چانگ، آنجلا فلورنوی، آجا گیبل و ژوان جولیانا وانگ — برای جلسات کاری منظم در لیتل دامز، آن رستوران دنج ایتالیایی-آمریکایی در هیلهرست اونا در لس فلز. ما در یک غرفه گوشهای خلوت مینشستیم و به روش پومودورو پایبند بودیم، اما زمان کار معمول ۲۵ دقیقه را به ۴۰ دقیقه افزایش دادیم، با استراحتهایی در میان برای حرف زدن، بر سر کوفتهگیگانت در سس مارینارا، سیبزمینی سرخشده با سیر و لیمو، سالاد تن ماهی ایتالیایی با کاهوی کرهای. در آن استراحتها درباره چه حرف میزدیم؟ به ندرت درباره پروژههای کتابهایمان — اما درباره همه چیز دیگر، از مسائل جدی تا چیزهای بیاهمیت. هدف به اشتراک گذاشتن صفحات یا کارگاه فصلها نبود. همهمان یک کتاب منتشر کرده بودیم و در حال نوشتن کتاب دوممان بودیم. هدف، به سادگی، با هم بودن بود، شاهد زندگی یکدیگر بودن، هفته به هفته، به عنوان زنان و به عنوان دوستان.
این پاییز، سه نفر از گروه ما رمانهای جدیدی منتشر کردهاند: «چه زمانی برای زنده بودن» جید چانگ؛ «وحشت» آنجلا فلورنوی؛ و «نوردهندگان» آجا گیبل. برای ناهار دور هم جمع شدیم، این بار بدون لپتاپ، تا درباره سالهایی که از شروع ملاقاتها برای «پومها» میگذرد، تأمل کنیم.
ژان چن هو: خب، چطور شروع کردیم به نوشتن با هم در لیتل دامز؟
جید چانگ: فکر میکنم با جلسات گاهبهگاه شروع کردیم. و احساس میکنم کمی شک و تردید وجود داشت. اما بعد مردم خوششان آمد…
آجا گیبل: من خیلی شکاک بودم. قبلاً با نویسندههای دیگری کار نکرده بودم.

ژوان جولیانا وانگ: پومودوروها کمک کردند.
آگ: آره، تنظیم تایمر. من یک دفتر اجارهای داشتم، و گاهی برای ملاقات با شما بچهها به لیتل دامز میرفتم، و شروع کردم به متوجه شدن اینکه در زمان کوتاهتری با شما بیشتر کار میکنم. معمولاً اگر سعی کنم با کسی کار کنم، فقط حرف میزنم و حرف میزنم و حرف میزنم و حواسم پرت میشود. اما چون همه واقعاً روی رمانهایشان متمرکز بودند…
آنجلا فلورنوی: یعنی، نوشتن کتاب دوم خیلی سخته. پس کمک کرد احساس کنم تنها نیستی. همچنین فکر میکنم برای من، شکم را کنار گذاشتم چون خیلی داخل خونه بودم و تمام روز با بچه حرف میزدم. نیاز داشتم بیرون باشم و با بزرگترها حرف بزنم.
جچ: هر کسی قبل از شروع پومها و کار مشترک، در پروژه کتابش چقدر پیش رفته بود؟
آف: وقتی در ژانویه ۲۰۲۲ با شما بچهها شروع کردم، روی خاطراتم کار میکردم. به خودم تا ژوئن مهلت دادم، بعد کتاب را در آگوست فروختم. و سال دوم پومها، ۲۰۲۳، کاملاً رمان بود. از ۲۰۱۹ واقعاً روش کار نکرده بودم. راکد بود چون از بچه مراقبت میکردم.
جچ: میدانستم میخواهم چه بنویسم، میدانستم چطور بنویسم، اما هنوز صدای مناسبی برای این رمان پیدا نکرده بودم. کلی یادداشت داشتم، صفحهها و صفحهها.
آگ: وقتی واقعاً با همهتون شروع به نوشتن کردم، یک پیشنویس داشتم اما مثل این بود که «خدایا، باید این را درست کنی.» این پیشنویس پنجم یا ششم بود. کل پیشنویس نهایی را با شما بچهها انجام دادم، که نوعی بازنویسی از صفحه اول بود. فقط از اول شروع کردم و همه چیز را دوباره نوشتم. از پیشنویسهای قبلی هم چیزهایی کشیدم.

ژاو: در جایی بودم که نمیتونستم چیزی بنویسم. گاهی فقط داشتن آن زمان مشخص، مجبور کردن خودت به نوشتن چیزی. بعد از همهگیری و بعد از بچهدار شدن، مثل این بود که فراموش کردم کیام و چطور باشم — و بعد پومها لازم بود، ۳۰ دقیقه در هر بار، تا دوباره به یاد بیارم کیام، یک نویسنده.
آف: این زیبا بود.
آگ: من از وقتی که در ۲۰۲۰ فروختمش، داشتم این رمان را مینوشتم و بازنویسی میکردم. احساس میکردم شاید تمومش نکنم. اما فکر میکنم دیدن اینکه شما بچهها چقدر مصمم بودید تمومش کنید، به من یادآوری کرد که باید در آن حالت باشی.
جچ: اوه، نه. نزدیکترین معادل ما مثل یک باشگاه دویدن است؟
جچ: اوف! نه —
آف: اصلاً نه.
جچ: فکر میکردم باشگاههای دویدن درباره اینه که رقابتی نباشی و همه تموم کنن؟ یعنی، آخرین کاری که من میکردم پیوستن به یک باشگاه دویدن بود، پس واقعاً نمیدونم.
آگ: وقتی پوم میکردیم، باید با برنامه میاومدم چون فقط ۴۰ دقیقه داشتیم، پس مثل این بود که «امروز این صحنه را میکنم.» و وقتی تنهام، فکر میکنم فقط بگم «امروز چه حسی دارم؟» و بعد هشت ساعت طول میکشه و همون صحنه را میگیرم. در نقطهای، وقتی رمان مینویسی، فقط باید تمومش کنی. نمیتونی فقط با احساس راهت را پیدا کنی.




آف: احساس میکنم لحظهای بود که جید کمی شلاق را در کار شروع کرد. شروع کردیم به زمانبندی استراحتها. قبل از اون، طول استراحتهای بین کار کاملاً بر اساس حس و حال بود!
آگ: کی مسئول طولانی کردن پومها بود؟
آف: قبلاً ۳۰ دقیقه بود؟ ۲۵؟ اون زمان کافی نبود.
جچ: خب، باید بگم خیلی الهامبخشه برای کسی مثل من که رمانش را تموم نکرده، دیدن اینکه شما بچهها به اونجا رسیدید، و حالا کتابهاتون همه این پاییز دارن میان. میتونید درباره این حرف بزنید که چه حسی داره نه تنها این کتابها را با هم نوشته باشید، بلکه در یک فصل انتشار باشی؟
جچ: خیلی سرگرمکنندهست! چه سورپرایز و جایزه عجیبی. وقتی کتاب اولم را منتشر کردم، فقط یک نفر دیگه را میشناختم که کتاب نوشته. هیچ نویسنده دیگهای نمیشناختم. مدرک امافای نگرفته بودم. دوستانی نداشتم که داستان پشت صحنه نوشتن کتاب را بدونم.
آگ: آره، چون ما اونجا بودیم وقتی این چیزها ساخته میشد، میدونی؟ وقتی کتاب اولم آمد، آدمهایی را میدیدم که همزمان با من اومده بودن، و مثل این بود که اونا حتماً چیزی بهتر از من کردن. اما همهمون با هم بودیم وقتی همه اینها در حال پختن بود. میدونم همه سخت کار کردیم. تو و جولی قراره همزمان بیاید؟
جچ: امیدوارم!
آگ: انتشار ما روی شما بچهها تأثیر گذاشته؟
جچ: آره، عصبی شدی؟
جچ: اوه، وقتی برای تو اتفاق نمیافته خیلی سرگرمکنندهست. هیچ اضطرابی نداره.
ژاو: آره، خیلی سرگرمکنندهتره!
جچ: واقعاً؟
ژاو: این باعث میشه احساس کنم ممکنه برای من هم نوشتن کتاب دوم را تموم کنم. دیدن شما سه تا که این کار را کردید، مثل این نبود که جرقهای بزنم و ناگهان آخر کتاب را عجلهای بنویسم. زمان میبره.

جچ: نه، برای همه یک تلاش طولانیه.
جچ: ما همیشه خیلی ارگانیک درباره مشکلاتی که در کتابهامون داشتیم و میخواستیم حل کنیم حرف میزدیم، اما همیشه احساس میکرد مثل ملاقات به عنوان دوستان بود. و خیلی هم خارج از پومودوروها با هم ملاقات میکردیم. خیلی وقتها بعد از نوشتن مستقیم به هپی آور میرفتیم، یا با هم شام میخوردیم، یا با هم به رویدادهای ادبی میرفتیم. کلی چیز درباره هم میدونیم، مثل مراقبت از بچهها، مسائل خانوادگی، تلاش برای پیدا کردن کار، قرار گذاشتن، کار روی فیلمنامهها، رفتن به جلسات پیتچ یا همه چیزهای دیگهای که پیش میاد. بودن نویسنده فقط بخش کوچکی از کل تصویر است، برای من، از دوستی غنی و پرورانهمون.
ژاو: یک چیز که شما بچهها به من یاد دادید، که خارج از این یاد نمیگرفتم، وقتی ژان صفحههای اثبات را پس گرفت، واقعاً در پومودوروها از انجام صفحههای اثبات لذت میبردی. همیشه فکر میکردم صفحههای اثبات شکنجه خالصن. و بعد شما بچهها اون را خیلی سرگرمکننده کردید، در حال و هوای خوب. اون آخرین بخش ویرایش کتاب قبل از اومدنشه، نباید فکر کنی بدترین کار دنیاست. وقتی با هم کار میکردیم، همیشه حالم خوب بود. میتونم از این کار عبور کنم. و بعد، میدونی، یک نوشیدنی.
جچ: اوه، آره، داشتن جایزه به هر شکلی خوبه.
جچ: چطور لیتل دامز را دفتر اصلی نوشتنمون کردیم؟ چون در الکوو شروع کردیم و جاهای دیگه را هم امتحان کردیم.
آف: در آخر هفتهها جولی بچههاش را میآورد اونجا، من بچههام را میبردم. پس مثل این نبود که فقط روزهای هفته اونجا باشیم و کار کنیم. و فقط حرف زدن با آدمهایی که اونجا کار میکنن، دنی، لورا، نوآ، امیلی. و همچنین همیشه مثل این بودن که اگر نیاز داری جابجا شم، بگو برم بیرون. طلبکار نبودن از فضا. چون، یعنی، باید اذعان کنیم که این کاری نیست که باید بکنی، باز کردن لپتاپ در رستوران!
آگ: فکر میکنم اونا هم از اینکه ما همه دوست بودیم، مجذوب شدن.
جچ: باشه، آخرین سؤال. مورد علاقهتون از این تجربه نوشتن پومودورو و بودن در این گروه چی بوده؟
جچ: لذت خالص ساختن داستانهایی درباره آدمها در حالی که با آدمهای دیگری نشستی که خیلی خوب بلدن داستان بسازن، واقعاً سرگرمکنندهست.
آگ: این اولین گروه دوستانم در ال.آ. بود. این واقعاً مهمه. بعضیها این را ندارن، گروهی از دوستان که بتونن منظم باهاشون وقت بگذرونن. مثل اینکه، من کلی دوست دارم، اینجا و اونجا. اما این یک جامعه از دوستان بود که حتی اگر کتاب دومم را تموم نکرده بودم، باز هم واقعاً ازش سپاسگزار بودم.
آف: فکر میکنم چیزی که باعث شد بفهمم پومودوروها چقدر سرگرمکننده بودن، وقتی بود که مجبور شدم واقعاً پنهان شم تا کتاب را تموم کنم. مثل این بود که اوه، این جهنمه! هزاران کلمه نوشتم، اما فقط تنهام در خونه، کمرم درد میکنه، خمیده روی میزم. اما فقط نیاز داشتم کمی وحشی بشم.
ژاو: احساس میکنم نمیتونستم راه دیگهای برای بازگشت به جهان تصور کنم، بعد از همهگیری. همه چیز اونجا بود، دوستی و مشاوره مادری و برنامهریزی برای شب جمعه، و میتونستیم از هم الهام بگیریم و درباره همه چیز حرف بزنیم. همه چیزهای مورد علاقهام. حتی اگر هیچ چیز دیگهای خوب پیش نمیرفت، این فضا را داشتم.
